مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون…
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون…
مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود…
نامی نداشت.نامش تنها انسان بود؛ و تنها داراییاش تنهایی.
گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم.
کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟ هیچکس پاسخ نداد.
گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از…
لبخند بارانی دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و برمیگشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه…